روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

قاتل کیست؟ (7)

پست هفتم

فصل دوم: جنین مجهول الهویه

منزل سرگرد........... یک ماه بعد...........4/5/............ساعت تقریبا 9 صبح

_روشنک! بابا اون گوشیه منو بیار بابا من دستم بنده دارم سبزی پاک می کنم.

_اطاعت امر سرگرد سبزی پاک کن!

در حالی که با گوشی به سمتم می دوید گفت:

_بابایی امروز در خدمت خانواده ایی ها گفته باشم

با گرفتن گوشی از دست دخترک 6 ساله ام به سمت او جهیدم و گفتم:

_پدر سوخته امر و نهی می کنی!؟

خندید و گفت:

_ببین اینجا خونستا مامی رئیسه! (به اینجا که رسید انگشتشوبه حالت تهدید به سمتم گرفت)جم بخوری می ندازدت تو کوچه. فرمانده جان حالا سبزیتو پاک کن تا بعد......

خنده ای سردادم و در همان حال اتصال را زدم:سرگرد؟! منم فروزش سلام!

_سلام ستوان!چی شده؟(با صدایی که دیگه شادی نداشت و بیشتر اضطراب و تشویش درش موج می زد پرسیدم و او هم همانطور پاسخ داد)

_راستش می دونم مرخصی هستینا! ولی یه جسد دیگه پیدا کردیم! حوالی شهرک رسالت!منتقل شده! اگه تونستید بیایید اداره!

_بسیار خوب خودمو می رسونم!

با قطع تماس با چهره ی آویزوون روشنک و صورت خشمگین فریبا روبه رو شدم. دستامو به حالت تسلیم بالا بردم،و گفتم:شرمنده امروز رفتم مرخصی!؟

فریبا کفگیر رو به سمتم نشونه رفت و گفت فقط برا ما می ره مرخصی. نمک نشناس! از صبح دارم تو آشپزخونه جون می کنم لوبیا پلو ی مورد علاقه ی جنابو درست کنم حالا می گه مرخصم(در حالی که ادای منو در میاورد اینو ادا کرد)و در همان حال با ادامه ی غر غر هاش به سمت آشپزخانه رفت!

در آخر بعد از 30 دقیقه با کلی عذر خواهی از خانه خارج شدم.

*****************

_تینا!....تینا!.........دیوونه روانی کجایی..............لعنتی برات مواد آوردم...... دختر کدوم  گوری رفتی تو. مرض گرفته بیا بساطو جور کن..نئشه ام می زنم می کشمت ها یهویی!!!!!!!!!

_در ورودی حیاط پشتی رو باز کرد و محکم به هم کوبید و  وارد حیاط پشتی شد و باز با صدای نا خوشایندش فریاد زد:

_تینا........تینا.........مردشورتو ببرن........... کجایی؟

اطاف رو نگاه کرد. که او راا روی تاب مشرف بر استخر دید. و به همان سمت راهش را کج کرد. در همان حال با خود غر می زد. به نزدیکی اش که رسید با دیدن چشمان بسته اش پنداشت خفته است! رنگ به رو نداشت؟ پنداشت از دیری مواد اینگونه شده!تکانش داد! از تماس دستش با سر شانه ی لخت او مور مورش شد چقدر سرد بود. با خود فکرد:

_یعنی چی................مرده...........تینا .............

به دستش که به کف استخر اشاره می کرد نگاه کرد و به همان جهت چرخید. با دیدن کلماتی که با رنگ قرمز روی زمین نوشته شده بود جیغ بنفشی کشید و درخواست کمک کرد.

در کسری از ثانیه با فریاد های او در حالی که می دوید به سمت خارج از ساختمان اصلی جماعتی در محله ی لوکس نشین شهر جلوی در منزل روزبه بزرگ جمع شدند. و با دیدن دخترکی آشفته که مدام کمک می خواست با پلیس تماس گرفتند.

نظرات 1 + ارسال نظر
سپیده یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 20:18 http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلاااااااااام !
وبلاگ باحالی داری!
از داستانت خیلی خوشم اومد!
منتظر ادامه اش هستم!

سلام
مرسی!
نظر لطفته گلم!

شاید زود به زود نتونم بذارم ول با این حال سعی می کنم زیاد فاصله نیافته!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.