روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

قاتل کیست؟ (9)

پست نهم

گنگ از متن خوانده شده. دست راستمو که تا این لحظه ستون سرم بود به سمت موهام هل دادم اون و با خود فکر کردم:

_اون کیه؟....چطور اینقدر حق به جانب و مطمئن حرف می زنه؟ اوه خدای من !!!!!! یعنی فهمیده که دکتر که هویتی محرمانه داره هم با ما همکاری می کنه؟.........اگه آره! چطور اونو شناخته؟.....یعنی کار یکی از بچه های آگاهیه؟.......ولی نه اینجا هم فقط تعداد کمی هستن که از موقعیت او وسمتش مطلعن...............یعنی یکی از آدمای همین جمعه؟.....یا شایدم به قول ستوان خود دکتر قاتله؟......اوه !!!!!!نه امکان نداره .........دکتر صمیمی ترین و نزدیک ترین دوست منه!!!!!!

دگیر فکرای مشوشم بودم و فقط به هم خوردن لب های کاویان و  گاهی فروزش رو می دیدم. انگار فقط جسمم در این اتاق بود.............هوای گرفته ی اتاق حالمو احساس خفگی می کردم. این قاتل کیه؟از جون ما چی می خواد؟ کی منتظر باشه؟ منتظر یه قتل دیگه؟.........چشم هامو رو هم گذاشتم تا کمی آرامش خاطر پیدا کنم.

با نشستن دست فروزش بر شانه ام و تکان های پیاپی ای که بر شانه ام وارد می کرد چشم باز کردم. و اولین چیزی که دیدم چهره ی کاویان بود که با یک پوزخند کاملا واضح که حتی سعی در پنهانش هم نمی کرد مهر شده بود:

_سرگرد! بی احترامی نباشه ها!؟ ولی انگار این قاتل بد به شما شلیک کرده!حالا احتمالا حال من تو اون لحظه رو می فهمید!!!!!!!؟؟؟؟؟؟

با خود فکر کرد:

آه!آره!..........حرکت ناجوانمردانه یک ماه پیش رو داره یاد آور می شه. من با بی فکری تمام اسلحه ی کلتم رو از غلاف بیرون کشیدم. و در همین حال خشاب رو هم خلاص کردم! در نتیجه خشاب تو غلاف کمری باقی موند و اسلحه خالی رو به سمت سرش نشونه رفتم. چهره ی متعجبش از هیجان لحظه ای این وضعیت به سیاهی زد و احتمالا نفس کشیدن رو هم از یاد برد.

وقتی ماشه رو چکوندم! در حالی که برای حفظ تعادل به صندلی کناریش تکیه کرده بود با بهت به من خیره شد و سرفه های خش داری رو شروع کرد. و من رومو از چشم های بهت زده اش گرفتم و فقط بدون هیچ توضیحی فقط گفتم:

_خدا هر آدمی رو در قالبی آفریده که فقط از پس کارهایی بر می یاد که به قالبش بخوره! شاید شما جرم شناس ماهری باشی ولی نظامیه قابلی نمی شی!؟بعد بدون ذره ای پشیمونی اتاق رو ترک کردم.

و حالا چه خوب حرفم مصداق خودم شده. احساس می کنم در باتلاقی دست و پا می زنم که با هر تلاشی بیشتر فرو می رم!به  سمت هر کسی دست یاری دراز می کنم! انگار کارگردان این قتل های سریالی اون رو هم راهی باتلاق می کنه!؟ ولی نه دکتر نمی تونه قاتل باشه؟! اون بهترین هم صحبته منه!؟ الان عجیب بهش نیاز دارم!!!!!!!!! اما نه! الان فقط به یه خواب سنگین نیاز دارم!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.