روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

قاتل کیست؟ (2)

پست دوم

فصل اول: پوشیدن بارانی در تابستان

_پس این لعنتی کو؟.... ساحره؟! کجایی؟ بانوی من؟ خونه ای؟ بابا کلیدم یافت می نشود ساحره؟ درو واکن!!

همچنان که با نوک پا محکم به در می زدم و ساحره رو صدا می کردم . دنبال کلید یدک تو گوشه کنارای در می گشتم! اون همیشه یکی این طرفا می ذاشت!

_واوووو! بالاخره پیداش کردم! ساحره جان کجایی؟ آقاتون اومده ها! با دست پر اومده از سفر فرنگ اومده ساحره بابا بیا یه استقبالی چیزی!

با خودم فکر کردم تا حالا سابقه نداشته ایم موقعه خونه نباشه همیشه ساعت 8 از خونه می رفت الن ساعت 7:30 صبحه. شاید مورد امرجنس پیش اومده و باز خودخوری و شروع کردم که چی دلم می خواست بیاد استقبالم ؛آخه مرد حسابی مشکل از خودته می خواستی عین آدمیزاد بگی فلان روز خونه ام خب نمی مردی که! می مردی به قول این فرهنگستانی ها شگفتانه(همون surprise) اش نمی کردی؟

دلم عجیب برای این خونه با این راهرو که عین مار چنبر زده دور کریدور اصلی تنگ شده بود. ای کاش ساحره خونه بود! تا محکم بغلش کنم و دلتنگی های این 7 ماه رو  سرش تلافی کنم. هرچی گفتم بیا بریم گفت نه اینجا بیشتر بهم نیازه و فلانه و بهمانه و .....

چمدون و کیف دستی رو کنار آینه قدی توی راهروی فرعی گذاشتم و راه افتادم عین اینا که فراموشی می گیرن می خوان یادشون بیاد اینجا کجاست؟!می خواستم این 8 سال زندگی رو با ساحره از نو ورق بزنم ببینم چرا به اینجا رسیدیم. از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاق خوابمون ایستادم. دستم به دستگیره رفت تا بازش کنم ولی یه حسی مانع شد که از اینجا شرو کنم.

 رو پاشنه چرخیدم و به سمت انتهای راهرو رفتم جایی که اتاق شیرینی زندگیم امید روزهای تنهایی مون یه روزگاری اونجا می خوابید. عزیز دل بابا شیرینم کجایی بابایی! الهی قربون اون حرف زدنت برم. بابا! چرا رفتی و تنهامون گذاشتی؟ شیرین ثمره ی ازدواج ما بود 6 سال پیش بعد از دو سال از ازدواجمون ساحره خبره اومدنش رو بهم داد. چقدر زود گذشت. مثل صاعقه! دخترکم زود اومد و زود ناپدید شد. چه روزای شادی بود در کنار هم! سه نفری! بعد از ازدواجم با ساحره هر دو خانواده طردمون کردن. و ما سه نفر تمام کس و کار هم بودیم ولی اون روز نفرین شده شیرینی زندگیم رو ازم گرفت. بعد از اون زندگیمون خالی بود خشک. ساحره دیگه نتونست مادر شه و من.........

_الان دقیقا یه ربعه دارم خیره به در اتاق شیرین فکر می کنم! در اتاقش رو از همون 2 سال پیش ساحره پلمب کرد. ولی هنوز عطر خوش نفساش از اون اتاق بیرون میاد.

از پله هایی که درست از سمت راست اتاقش به پایین می رفت اومدم پایین رو پله ی وسط دوباره نگاهم به در اتاق خوابمون افتاد درست روبه روم اونور کریدور قرار داشت. نه الان نه! نگاهم دور تا دور چرخید و رو به دو مجسمه ساکن موند.

دو طرف در ورودی استخر که به سالن اصلی راه داشت ایستاده بودن. دخترکی کوزه به دست در حالی که کنار لباس بلند محلیش رو گرفته بود و باد بی رحمانه موهای طلاییش رو به عقب می کشید به پسرک خیره بود. او هم انگار خسته از سر زمین برگشته داس رو با خستگی تمام رو زمین می کشه و موافق باد به سمت دخترک میره. به خاطر اندازه های واقعیشون این حس رو تداعی می کنه که الانه که بهم برسنو جرو بحث های زنو شوهریشان گل کنه یا نه خواهر از شوهر به برادر گله کنه یا هر چیزه دیگه ولی چه عاشقانه هم دیگرو نگاه می کنن. سلیقه اش حرف نداره! ساحره خدای دیزاینه و انتخابه، نمونش انتخاب خودم!!!!!!!!

جلو رفتم خونه از تمیزی برق می زنه حتی یه دونه گردو خاکم نیست. در حالی که دستم به دستگیره در استخره به آشپزخانه مدرنمون نگاه می کنم! انگار همین دیروز بود که ساحره عین نسیم تو آشپزخونه می وزید تا شیشه شیر کودکمون رو آماده کنه و من در حال سرخ کردن سیب زمینی. از یادآوری اون لحظات لبخندی بر لبانم نقش بست و در را گشودم تا به داخل استخر بروم........



ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
شاذه پنج‌شنبه 4 مهر 1392 ساعت 13:53 http://moon30.blogsky.com

میشه لطفا این کد لایک رو بدی منم بذارم تو قالبم؟

شاذه جون آلان که اینو گفتی تازه فهمیدم لایک هم دارم!!!!!!!!!
نمی دونستم !
برو تو بخش تنظیمات بخش تنظیمات وبلاگت قسمت یادداشت ها لایکو فعال کن!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.