روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

قاتل کیست؟ (4)

پست چهارم

کلانتری شماره 18---اتاق بازجویی...........ساعت 10:30 صبح...........3ساعت بعد

_خب شرو کن.ازنو بدون کم و کاست.

چند لحظه ی پیش با دوست همراهش صحبت کردم و حالا به سراغ او آمده ام.رنگش پریده ، گنگ و ناراحت است و احتمالا کمی هم نگران. لباس ورزشی سورمه ای رنگی به تن دارد. با کفش هایی با مارک آدیداس!سرو وضعش که مطلوب است. موهایش هم کوتاه است و نا مرتب احتمالا بیش از هزار بار دست هایش را در آنها فرو برده . سکوت بینمان طولانی شد. نیشخندی بر لبم آمد، همانطور که حدس زدم باز هم دستانش را در موهایش فرو کرد. لب هایش را تر کرد و با لکنتی که ناشی از وحشتش بود آغاز کرد:

_این بار چندمه که دارم می گم.

دست هایش را از مو هایش خارج کرد و در حالی که آرنج هایش را لبه ی میز می گذارد، دستانش را روی صورتش نگاه داشت. می شد صدای خس خس نفس هایش را شنید سکوت وهم آوری بود. مخصوصا برای او که تا به حال پایش به اینجا باز نشده.

دانشجوست ! روانشناسی.اصالتا اینجایی نیست این را به راحتی از روی ته لهجه ی آذری اش می شد فهمید.اینبار دستانش را با حرصی که ناشی از بازگویی چندباره ی ما وقع بود روی صورتش با فشار بالا و پایین کرد و در آخر یکی از آنها را روی رانش نهاد و دیگری را ابتدا تکیه گاه پیشانی کرد و سپس پشت آنرا روی دهانش قرار داد و ادامه داد:

_من و وحیدمنتظری،(منتظر عکس العمل من در چهره ام خیره شد و در کسری از ثانیه ادامه داد)دوستم! هم دانشگاهی هم هستیم و البته هم خوابگاهی، صبحها برای ورزش به پارک میایم به درخواست مدیر پارک سالمندا رو هم ورزش می دیم. الان 2 سالی می شه. بعد صبحانه همگانی رو که باهم آماده می کنیم می خوریم. و بعد منو وحید میریم خوابگاه دوش می گیریم و بعد راهی دانشگاه یا محیط کار می شیم. امروز هم کلاس داشتم ،که پرید! سرش را به نشانه تأسف تکان داد.

_ولی الان که تابستونه؟!

با دستی که روی دهانش نگاه داشته بود چشم چپش را مالید و دستش را تکیه گاه پیشانه کردو در جوابم در حالی که به مورچه ای که روی میز حرکت می کرد خیره بود گفت:

_ترم تابستونه برداشتیم. منو وحید زیاد وضع مالی خوبی نداریم. برا همین هم درس می خونیم و هم کار می کنیم. سر همین تو سال تعداد واحدامونو کم ور می داریم و تو تابستون مجبوریم جبران کنیم.

به پشتیه صندلی تکیه دادم و دسهایم را در موهایم فرو کردم و سپس انگشتانم را در هم قفل کردم و روی میز گذاشتم و بعد چند لحظه سکوت با چهره ای حاکی از احساس همدردی گفتم:

_بسیار خوب! کافیه! از امروز صبح بگو؟!

_مثل همیشه شرو شد. داشتیم ورزش می دادیم. که من متوجه اون مرد روی نیمکت شدم.(کمی مکث کرد. فکر کردم برایش راحت نیست که حرف بزند با اشاره به سرباز کناری از او خواستم لیوانی آب به او بدهد. بعد از نوشیدن ادامه داد:) می خواستم خیره سرم صداش کنم تا با ما هم سفره شه ولی انگاری .........(سرش رو به طرفین تکون داد.) و ادامه داد هر چی صداش کردم جواب نداد. اون موقع گفتم :خوش به حالش چه خوش خوابه! تکونش دادم ولی یهو سرش عینه توپ افتادو رو زمین قل خورد.

به اینجا که رسید پتوی سبز سربازخونه رو به خودش بیشتر پیچید و سرش رو داخلش فرو برد. و بعد لرزش شونه هاش خبر از گریه ی او میداد. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:

_با افتادن سرش فریاد زدم، همه به سمت ما اومدن چند نفری از حال رفتن و فکر کنم وحید بود که به شما خبر داد.

هنوز شوکه بود. لحظه ای سکوت کردم و برای رفع جو حاکم و پایان دادن به باز جویی آخرین سوالی رو که مطمئنم از صبح به 100 نفر جواب داده پرسیدم:

_صبح توی پارک آدم مشکوکی ندیدین. کسی که کمی دورتر ایستاده باشه یا مثلا مراقب جسد باشه؟

_پارک اون موقع خیلی خلوته. همه هم آشنان یا حداقل مشکوک نیستن.

و بعد برای تأیید حرفاش سرش رو به علامت منفی به طرفین تکون داد و این یعنی پایان بازجویی!

دست های قلاب کردمو از روی میز برداشتمو آروم بلند شدم. توی اتاق 3.5 متری برای بار هزارم در طول خدمتم طول و عرضش رو طی کردم. واو!که تازه می فهمم چقدر از این اتاق متنفرم. از این اتاق با دیوار های خاکستری تیره و اون شیشه با دید یه طرفه.

به سمت میزی که ایلیای رستمی پشتش نشسته بود برگشتم.

_ممنون از همکاریتون! یکی از همکاران ما شما رو تا محل اقامتتون همراهی می کنه. اگه چیزی به یاد آوردین سریع به همکارانم اطلاع بدین و در ضمن تا اطلاع ثانوی حق خروج از شهر رو ندارید و باید در دسترس باشید.  هم شما و هم دوستتون.

با اشاره به سرباز به کمکش رفت و آروم از اتاق خارجش کرد.بعد از کمی تأمل از اتاق بیرون و به سمت دفترم رفتم.

در حین وارد شدن، سرباز اسدی، جوان 18 یا 19 ساله رو خواستم. وارد شد، احترام کرد.در حین در آوردن کت تابستانه ام و قرار دادن اون پشت صندلیم به او گفتم:

_ستوان فروزش و ستوان کاویان رو احضار کن.

_چشم قربان

احترام کرد و بیرون رفت. دست هامو تو موهام فرو کردم و آرنج هامو رو میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. و با صدای در بو دکه به خود باز آمدم!

ستوان ها در دفترم حاضر شدند. احترام کردندو به سمت میز کنفرانس رفتند. من نیز به تبعیت از آنها به همان سمت رفته و نزدیک ترین صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. با قرار گرفتنم پشت میز کاویان و فروزش نشستند و کاویان شروع کرد.

_قربان! ما هنوز هویت مقتول رو نمی دونیم. هیچ مدرک شناسایی پیدا نشده. با دکتر هم هماهنگ کردیم قول دادن تا فردا گزارش کالبد شکافی رو آماده کنن. در واقع در حال حاضر اونچه می دونیم اینه که قاتل یا قاتلین انگیزه ای ورای سوء قصد یا دزدی داشتن!

متعجب پرسیدم:چطور؟

فروزش ادامه داد: تمام خون مقتول از بدنش بیرون کشیده شده سیاهرگ گردنش رو زدن و تمام خونش رو به احتمال قوی از اونجا خارج کردن.

_خب؟! آه........پس برید دنبال هویتش برای قدم اول. از مفقودین چند روز اخیر نه 1 سال اخیر شرو کنید.

هر دو بلند شدندو احترام کردند. کاویان در حالی که چادرش رو روی سر مرتب می کرد رفت. رو به فروزش که در حال خروج بود گفتم: فروزش شما با من بیا! اتاق 12 متری با میز چوبی در گوشه سمت راست و درست مقابل در و یک پرچم بزرگ ایران و یکی هم آرم مقدس نیروی انتظامی و یک میز کنفرانس در سمت دیگر که از خارج دیدی روش نبود با برد شیشه ای روی دیوار رو از نظر گذروندم. به همین زودی این اتاق پر از رفت و آمد میشه. در رو بستم و همراه فروزش به بایگانی رفتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.