روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

قاتل کیست؟ (5)

پست پنجم

ساختمان پزشکی قانونی...........اتاق تشریح ...........5/4/ ..........ساعت 10 صبح

_سلام سرگرد عزیز!خبری شده اصولا حالی از ما نمی پرسی؟

_به !به!.دکتر داد. چشممون به جمالتون منور زد. میذاشتین حالا بعدا احضار می کردین. وقت زیاد بود به خدا! در به در دنبال یه نشونه از این بدبختم شما بعد کلی معطلی کنایه بارونمونم می کنی؟!

_چیه؟ توپت پره! کنایه وار حرف می زنی! کارت کجا گره خوره سر من هوار شدی دوباره؟

در حالی که به سمت میز تشریح می رفت و من رو هم دعوت می کرد به حضور بر بالین جسد ادامه دادم:

_نداشیتیما دکتر! بعد 2 ماه از مرخصی اومدی تازه می گی کاره من کجا گیره؟ والا خوبه ها. امروز همه در به در دنبالمن اون یکی در به در دنباله منه گیرم بیاره با کف گیر بزنه تو سرم! این یکی هم خدا رو شکر این مدلیه!؟ حالا اون شاکیه من چرا نیستم ! این شاکیه چرا هستم!؟

_اووو! نگه دار منم سوار شم! ها چیه ؟بازم با خانومت حرفت شده؟ خیلی بی چشم و رویی. از خانومی چی کم داره؟ اصلا تو طلاقش بده خودم عقدش می کنم.

_بگذریم. دیگه رگ غیرتم قلمبه شدا!ادامه بدیم تا فردا کنایه بارمون می کنی. فلک زده چشه؟

در حالی که دست کش های پزشکی رو به دست می کردم ،پارچه رو ی جسد رو کنار زد تا با سوندی که در دست داره در هر مورد که حرف می زنه محل رو هم به من نشون بده. به همون حالت که از پارک آورده بودنش تو خودش مچاله شده بود. گفت:

_دیگه کارش از گوش و چشم گذشته. قاتل یا بیمار روانیه یا خیلی با این بیچاره سر جنگ داشته؟

من که گیج شده بودم پرسیدم:یعنی چی؟ اصلا چرا این جوریه هنوز خوب صافش می کردین!؟

دست به کمر وایساد و با قیافه ای حق به جانب گفت: وا! خنگ شدی سرگرد جان یا من اینطور فکر می کنم؟........چپ چپ نگاش کردمو با همون حالت خودش گفتم:

_دکتر 2 دقیقه دیگه اینجا وایسم حکم تعدیل و طلاق و سرپرستی دخترمو برگه عدم سلامت روانیو با هم امضا می کنی ها! برو سراصل مطلب؟!

روی جسد خم شد و ماسک رو به صورت زد و با اشاره به محل نگاهداری ماسک ها منو هم وادار به زدن ماسک کرد. و بعد با توضیح و اشاره به جسدشروع کرد:

_سن:حدودا 30 تا 37 ساله پیداست ورزشکار بوده. اعتیاد نداشته حتی به سیگار. یه قطره خون هم تو رگاش نیست. سیاهرگ گردن رو زدن و با یه چیزی تو مایه های تلمبه یا مکش خون رو بیرون کشیدن. بدون شک یا خودش از پزشکی سر  در می یاورده یا همکار پزشک داشته! این قتل کار یه آدمه عادی نیست.(با گفتن این حرف نگاهمو از گردن بریده شده ی مقتول به صورت دکتر دوختم. اون که متوجه تعجبم شده بود افزود:) آخه سرش بدون شکست مهره ی گردنی و درست از روی غضروف بین مهره ای مهره های 4و3 بریده شده. زمان مرگ هم با توجه به گرمای دیشب و بارونی تنش دقیق نمی توم بگم ولی..........

 به فکر فرو رفت و ادامه ی حرفش رو خورد در حالی که قیافه ای سوالی پیدا کرده بود گفت:

_عجیبه! آدم تو گرمای تابستون بارونی می پوشه!؟ بگذریم(هنوز فکری بود و ابروهاش در هم گره خورده) موقع کالبد شکافی یه یاد داشت از تو معدش بیرون کشیدم. دادم بچه های دایره جنایی واسه انگشت نگاری و در آوردن شماره پیرینت و اینا آخه تایپی بود. کلاسه آثار انگشتان دستش رو هم گرفتم و همراه یاد داشت دادم فروزش. در مورد سوال دومتون هم بدن مقتول وقتی روی نیمکت جاگیرش کردن هنوز گرم بوده یعنی حداکثر 4 یا 5 ساعت از مرگش می گذشته بعد از اونم چون ماهیچه هاش خشک شدن نمی شد صافش کرد فعلا همین در ضمن هنوز کالبد شکافی بدنش رو کامل انجام ندادم فعلا شستو شوی معده رو انجام دادیم تا سپندیار بیاد جسدو مرتب کنه اونوقت اطلاعات بعدی رو براتون می فرستم!

_ممنون دکتر. حق باشماست فکر منم مشغول شد. بارونی؟! شاید تو بهار ربوده شده! کاویان مشغول این قسمته!؟

با صرافت تو چشمام زل زد و گفت:اما من با نظرتون مخالفم؟!

_چه طور؟

_دقت نکردینا؟! مقتولتون کاملا ترگل ورگله؟! ریش تراشیده که از بلندی موهای ریش می تونم حدس بزنم شاید بین 24 تا 48 ساعت از مرگش گذشته. موهای ژل زده. عطر و ادکلن انگلیسی اصل لباساشم که همه مارک دار. طرف یا خرپوله و کلا تریپ خفن می گرده یا اینکه قرار عشقولانه داشته؟!

_خب اینا به بارونی چه ربطی داره؟

_نخیر انگاری امروز کلا تعطیلیا؟! اوف! بهتره آب و هوای یکی دو روز اخیر ایران رو چک کنی و یا نه ورای مرز های ایران پرواز های داخلی و خارجی با مبدا بارونی رو چک کنید شاید معمای  پوشیدن بارانی در تابستان حل شه! و هویتش درآد.

_می گم دکتر ! یه وقت چشت پی مقام من نره ها! دیر بجنبم دیپورتم می کنن سرباز خونه! دسمریزاد! رومونو سفید کردی !

درحالی که خم شده بود و احترام می ذاشت افزود:دست پرورده ایم. سرگرد! خجالت نده!

بعد از کمی گپ و گفت دوستانه با دکتر و رد و بدل کردن اطلاعات و همفکری از ساختمان خارج و به سمت دفترم به راه افتادم تا با فروزش و کاویان در این باره صحبت کنم و از یافته های اونها هم آگاه شم.

_فروزش. شما با اصلانی دنبال فرضیه پوشیدن بارانی در تابستان دکتر برید.تا 5 ساعت دیگه اگه هویتش رو به هر صورتی در نیاوردی و بدون دلیل محکمه پسند برگشتی به ازای هر 1 ساعت تاخیر 48 ساعت بازداشت می خوری! مفهومه؟

_بله قربان!

_کاویان! شما هم برید ببینید با کلاسه چیزی در می یارید سوء سابقه ای چیزی. در ضمن از دایره ی جنایی هم یادداشت مذکور رو بگیرید.

_اطاعت قربان

_ و من هم می رم ادامه پرونده های بایگانی رو چک کنم. خیلی خیلی تاکید می کنم تا قبل از روشن شدن پرونده چیزی به مطبوعات درز نکنه مفهومه؟

همه باهم برخواستند احترام کردند:

_بله قربان

قاتل کیست؟ (4)

پست چهارم

کلانتری شماره 18---اتاق بازجویی...........ساعت 10:30 صبح...........3ساعت بعد

_خب شرو کن.ازنو بدون کم و کاست.

چند لحظه ی پیش با دوست همراهش صحبت کردم و حالا به سراغ او آمده ام.رنگش پریده ، گنگ و ناراحت است و احتمالا کمی هم نگران. لباس ورزشی سورمه ای رنگی به تن دارد. با کفش هایی با مارک آدیداس!سرو وضعش که مطلوب است. موهایش هم کوتاه است و نا مرتب احتمالا بیش از هزار بار دست هایش را در آنها فرو برده . سکوت بینمان طولانی شد. نیشخندی بر لبم آمد، همانطور که حدس زدم باز هم دستانش را در موهایش فرو کرد. لب هایش را تر کرد و با لکنتی که ناشی از وحشتش بود آغاز کرد:

_این بار چندمه که دارم می گم.

دست هایش را از مو هایش خارج کرد و در حالی که آرنج هایش را لبه ی میز می گذارد، دستانش را روی صورتش نگاه داشت. می شد صدای خس خس نفس هایش را شنید سکوت وهم آوری بود. مخصوصا برای او که تا به حال پایش به اینجا باز نشده.

دانشجوست ! روانشناسی.اصالتا اینجایی نیست این را به راحتی از روی ته لهجه ی آذری اش می شد فهمید.اینبار دستانش را با حرصی که ناشی از بازگویی چندباره ی ما وقع بود روی صورتش با فشار بالا و پایین کرد و در آخر یکی از آنها را روی رانش نهاد و دیگری را ابتدا تکیه گاه پیشانی کرد و سپس پشت آنرا روی دهانش قرار داد و ادامه داد:

_من و وحیدمنتظری،(منتظر عکس العمل من در چهره ام خیره شد و در کسری از ثانیه ادامه داد)دوستم! هم دانشگاهی هم هستیم و البته هم خوابگاهی، صبحها برای ورزش به پارک میایم به درخواست مدیر پارک سالمندا رو هم ورزش می دیم. الان 2 سالی می شه. بعد صبحانه همگانی رو که باهم آماده می کنیم می خوریم. و بعد منو وحید میریم خوابگاه دوش می گیریم و بعد راهی دانشگاه یا محیط کار می شیم. امروز هم کلاس داشتم ،که پرید! سرش را به نشانه تأسف تکان داد.

_ولی الان که تابستونه؟!

با دستی که روی دهانش نگاه داشته بود چشم چپش را مالید و دستش را تکیه گاه پیشانه کردو در جوابم در حالی که به مورچه ای که روی میز حرکت می کرد خیره بود گفت:

_ترم تابستونه برداشتیم. منو وحید زیاد وضع مالی خوبی نداریم. برا همین هم درس می خونیم و هم کار می کنیم. سر همین تو سال تعداد واحدامونو کم ور می داریم و تو تابستون مجبوریم جبران کنیم.

به پشتیه صندلی تکیه دادم و دسهایم را در موهایم فرو کردم و سپس انگشتانم را در هم قفل کردم و روی میز گذاشتم و بعد چند لحظه سکوت با چهره ای حاکی از احساس همدردی گفتم:

_بسیار خوب! کافیه! از امروز صبح بگو؟!

_مثل همیشه شرو شد. داشتیم ورزش می دادیم. که من متوجه اون مرد روی نیمکت شدم.(کمی مکث کرد. فکر کردم برایش راحت نیست که حرف بزند با اشاره به سرباز کناری از او خواستم لیوانی آب به او بدهد. بعد از نوشیدن ادامه داد:) می خواستم خیره سرم صداش کنم تا با ما هم سفره شه ولی انگاری .........(سرش رو به طرفین تکون داد.) و ادامه داد هر چی صداش کردم جواب نداد. اون موقع گفتم :خوش به حالش چه خوش خوابه! تکونش دادم ولی یهو سرش عینه توپ افتادو رو زمین قل خورد.

به اینجا که رسید پتوی سبز سربازخونه رو به خودش بیشتر پیچید و سرش رو داخلش فرو برد. و بعد لرزش شونه هاش خبر از گریه ی او میداد. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:

_با افتادن سرش فریاد زدم، همه به سمت ما اومدن چند نفری از حال رفتن و فکر کنم وحید بود که به شما خبر داد.

هنوز شوکه بود. لحظه ای سکوت کردم و برای رفع جو حاکم و پایان دادن به باز جویی آخرین سوالی رو که مطمئنم از صبح به 100 نفر جواب داده پرسیدم:

_صبح توی پارک آدم مشکوکی ندیدین. کسی که کمی دورتر ایستاده باشه یا مثلا مراقب جسد باشه؟

_پارک اون موقع خیلی خلوته. همه هم آشنان یا حداقل مشکوک نیستن.

و بعد برای تأیید حرفاش سرش رو به علامت منفی به طرفین تکون داد و این یعنی پایان بازجویی!

دست های قلاب کردمو از روی میز برداشتمو آروم بلند شدم. توی اتاق 3.5 متری برای بار هزارم در طول خدمتم طول و عرضش رو طی کردم. واو!که تازه می فهمم چقدر از این اتاق متنفرم. از این اتاق با دیوار های خاکستری تیره و اون شیشه با دید یه طرفه.

به سمت میزی که ایلیای رستمی پشتش نشسته بود برگشتم.

_ممنون از همکاریتون! یکی از همکاران ما شما رو تا محل اقامتتون همراهی می کنه. اگه چیزی به یاد آوردین سریع به همکارانم اطلاع بدین و در ضمن تا اطلاع ثانوی حق خروج از شهر رو ندارید و باید در دسترس باشید.  هم شما و هم دوستتون.

با اشاره به سرباز به کمکش رفت و آروم از اتاق خارجش کرد.بعد از کمی تأمل از اتاق بیرون و به سمت دفترم رفتم.

در حین وارد شدن، سرباز اسدی، جوان 18 یا 19 ساله رو خواستم. وارد شد، احترام کرد.در حین در آوردن کت تابستانه ام و قرار دادن اون پشت صندلیم به او گفتم:

_ستوان فروزش و ستوان کاویان رو احضار کن.

_چشم قربان

احترام کرد و بیرون رفت. دست هامو تو موهام فرو کردم و آرنج هامو رو میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. و با صدای در بو دکه به خود باز آمدم!

ستوان ها در دفترم حاضر شدند. احترام کردندو به سمت میز کنفرانس رفتند. من نیز به تبعیت از آنها به همان سمت رفته و نزدیک ترین صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. با قرار گرفتنم پشت میز کاویان و فروزش نشستند و کاویان شروع کرد.

_قربان! ما هنوز هویت مقتول رو نمی دونیم. هیچ مدرک شناسایی پیدا نشده. با دکتر هم هماهنگ کردیم قول دادن تا فردا گزارش کالبد شکافی رو آماده کنن. در واقع در حال حاضر اونچه می دونیم اینه که قاتل یا قاتلین انگیزه ای ورای سوء قصد یا دزدی داشتن!

متعجب پرسیدم:چطور؟

فروزش ادامه داد: تمام خون مقتول از بدنش بیرون کشیده شده سیاهرگ گردنش رو زدن و تمام خونش رو به احتمال قوی از اونجا خارج کردن.

_خب؟! آه........پس برید دنبال هویتش برای قدم اول. از مفقودین چند روز اخیر نه 1 سال اخیر شرو کنید.

هر دو بلند شدندو احترام کردند. کاویان در حالی که چادرش رو روی سر مرتب می کرد رفت. رو به فروزش که در حال خروج بود گفتم: فروزش شما با من بیا! اتاق 12 متری با میز چوبی در گوشه سمت راست و درست مقابل در و یک پرچم بزرگ ایران و یکی هم آرم مقدس نیروی انتظامی و یک میز کنفرانس در سمت دیگر که از خارج دیدی روش نبود با برد شیشه ای روی دیوار رو از نظر گذروندم. به همین زودی این اتاق پر از رفت و آمد میشه. در رو بستم و همراه فروزش به بایگانی رفتم.

قاتل کیست؟ (3)

پست سوم

ضلع شرقی پارک اقاقیا.......7ماه قبل.........4/4/

_خوبه همین طوری ادامه بدین......1.2.3.4 اره حالا یکم درجا...........خوب حالا عکس حرک قبل رو برید........4.3.2.1 خوبه درجا......... و رو به همکارش وحید ادامه داد:

_وحید بیا تو برو بقیه شو . منم برم این آقاهه رو بیدار کنم بیاد با ما صبحانه بخوره.

_بیخیال ایلیا! شاید معتاده به توچه اصلا آخه آدم این وقت صبح اینجا می خوابه(و در حالی که به او نزدیک می شد زیر گوشش گفت) ....ایلیا نکنه ایدز داشته باشه ولش کن.....

_وحید بسه آدمه ها خوب نیست ما اینجا صبحانه بخوریم اون بدبخت گشنه بمونه! مسلمونی ها مثلا.

_بابا اون قضیه مربوط به همسایه اس این که هم سایه نیست.

_وحید بمیری تو خوب؟ بیا هلاک شدن اینا بس که در جا زدن.

_برو بابا آدم نیستی که!!!!! اه تازه داشتم به یه نتایجی برا زدن مخ این دختره می رسیدما(و در همان حال دختری زیبا رو را نشانه رفت)

_وحید مرده شورتو ببرن با این تفکراتت! بیا باقی ورزشو بده!

از او جدا شد. و تقریبا 20 قدم جلو تر روی یک نیمکت خوابیده بود.کمی که جلو تر رفت. صورتش را از نظر گذرانید. انگار روح نداشت. سفید سفید شده بود.

_آقا....آقا....آقا

باخودش فکر کرد:این چقدر خوش خوابه به خدا! و باز صدایش کرد. تقریبا به او رسیده بود. روی نیمکت زیر درخت بید مجنون خوابیده بود. باز هم صدایش کرد.....ولی پاسخی نیامد.لبه های بارانی را برگردانده بود و روی گردنش را  تا زیر گوش هایش پوشانده بود. در خود فرو رفته و مچاله شده بود. پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و یکی از دست هایش را زیر سرش گذاشته بود. و دست دیگرش به موازات  ران پاهایش قرار گرفته بود.

_آقا بیدار شید.... ما می خوایم صبحانه بخوریم شمام بیاد همراه ما!

برای که حرف می زد او که در خوابی سنگین فرو رفته بود.با خود فکر کرد چقدر بی درد است خوش به حالش. در کل اگر از بی روحی صورتش بگذریم خوش قیافه است. دستش را بر روی شانه ی او نهاد.

_آقا............تکانش داد ولی .......



ادامه دارد

قاتل کیست؟ (2)

پست دوم

فصل اول: پوشیدن بارانی در تابستان

_پس این لعنتی کو؟.... ساحره؟! کجایی؟ بانوی من؟ خونه ای؟ بابا کلیدم یافت می نشود ساحره؟ درو واکن!!

همچنان که با نوک پا محکم به در می زدم و ساحره رو صدا می کردم . دنبال کلید یدک تو گوشه کنارای در می گشتم! اون همیشه یکی این طرفا می ذاشت!

_واوووو! بالاخره پیداش کردم! ساحره جان کجایی؟ آقاتون اومده ها! با دست پر اومده از سفر فرنگ اومده ساحره بابا بیا یه استقبالی چیزی!

با خودم فکر کردم تا حالا سابقه نداشته ایم موقعه خونه نباشه همیشه ساعت 8 از خونه می رفت الن ساعت 7:30 صبحه. شاید مورد امرجنس پیش اومده و باز خودخوری و شروع کردم که چی دلم می خواست بیاد استقبالم ؛آخه مرد حسابی مشکل از خودته می خواستی عین آدمیزاد بگی فلان روز خونه ام خب نمی مردی که! می مردی به قول این فرهنگستانی ها شگفتانه(همون surprise) اش نمی کردی؟

دلم عجیب برای این خونه با این راهرو که عین مار چنبر زده دور کریدور اصلی تنگ شده بود. ای کاش ساحره خونه بود! تا محکم بغلش کنم و دلتنگی های این 7 ماه رو  سرش تلافی کنم. هرچی گفتم بیا بریم گفت نه اینجا بیشتر بهم نیازه و فلانه و بهمانه و .....

چمدون و کیف دستی رو کنار آینه قدی توی راهروی فرعی گذاشتم و راه افتادم عین اینا که فراموشی می گیرن می خوان یادشون بیاد اینجا کجاست؟!می خواستم این 8 سال زندگی رو با ساحره از نو ورق بزنم ببینم چرا به اینجا رسیدیم. از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاق خوابمون ایستادم. دستم به دستگیره رفت تا بازش کنم ولی یه حسی مانع شد که از اینجا شرو کنم.

 رو پاشنه چرخیدم و به سمت انتهای راهرو رفتم جایی که اتاق شیرینی زندگیم امید روزهای تنهایی مون یه روزگاری اونجا می خوابید. عزیز دل بابا شیرینم کجایی بابایی! الهی قربون اون حرف زدنت برم. بابا! چرا رفتی و تنهامون گذاشتی؟ شیرین ثمره ی ازدواج ما بود 6 سال پیش بعد از دو سال از ازدواجمون ساحره خبره اومدنش رو بهم داد. چقدر زود گذشت. مثل صاعقه! دخترکم زود اومد و زود ناپدید شد. چه روزای شادی بود در کنار هم! سه نفری! بعد از ازدواجم با ساحره هر دو خانواده طردمون کردن. و ما سه نفر تمام کس و کار هم بودیم ولی اون روز نفرین شده شیرینی زندگیم رو ازم گرفت. بعد از اون زندگیمون خالی بود خشک. ساحره دیگه نتونست مادر شه و من.........

_الان دقیقا یه ربعه دارم خیره به در اتاق شیرین فکر می کنم! در اتاقش رو از همون 2 سال پیش ساحره پلمب کرد. ولی هنوز عطر خوش نفساش از اون اتاق بیرون میاد.

از پله هایی که درست از سمت راست اتاقش به پایین می رفت اومدم پایین رو پله ی وسط دوباره نگاهم به در اتاق خوابمون افتاد درست روبه روم اونور کریدور قرار داشت. نه الان نه! نگاهم دور تا دور چرخید و رو به دو مجسمه ساکن موند.

دو طرف در ورودی استخر که به سالن اصلی راه داشت ایستاده بودن. دخترکی کوزه به دست در حالی که کنار لباس بلند محلیش رو گرفته بود و باد بی رحمانه موهای طلاییش رو به عقب می کشید به پسرک خیره بود. او هم انگار خسته از سر زمین برگشته داس رو با خستگی تمام رو زمین می کشه و موافق باد به سمت دخترک میره. به خاطر اندازه های واقعیشون این حس رو تداعی می کنه که الانه که بهم برسنو جرو بحث های زنو شوهریشان گل کنه یا نه خواهر از شوهر به برادر گله کنه یا هر چیزه دیگه ولی چه عاشقانه هم دیگرو نگاه می کنن. سلیقه اش حرف نداره! ساحره خدای دیزاینه و انتخابه، نمونش انتخاب خودم!!!!!!!!

جلو رفتم خونه از تمیزی برق می زنه حتی یه دونه گردو خاکم نیست. در حالی که دستم به دستگیره در استخره به آشپزخانه مدرنمون نگاه می کنم! انگار همین دیروز بود که ساحره عین نسیم تو آشپزخونه می وزید تا شیشه شیر کودکمون رو آماده کنه و من در حال سرخ کردن سیب زمینی. از یادآوری اون لحظات لبخندی بر لبانم نقش بست و در را گشودم تا به داخل استخر بروم........



ادامه دارد

قاتل کیست؟ (1)

خب سلام یه پست دیگه بزارمو برم به کارام برسم!


این بخش اول یه داستانه جناییه به ام قاتل کیست داشته باشید تا پست بعدی!


***************************

     پست اول

     به نام آن خدای که قلم را خلعت زیبای تعلیم ارزانی داشت!

     مقدمه نویسنده:

     آنچه در ادامه خواهید خواند داستانی است در ژانر پلیسی و معما گونه. این داستان با عنوان « قاتل کیست؟» خارج از یک خط سیر طبیعی حرکت می کند . آشفتگی ذهن راویان داستان، چند روایتی بودن داستان عدم وجود یک دانای کل آشنا با تمام وجوه داستان ،معما گونه بودن داستان را سبب می شوند. فرا فکنی ها و شروع روایت ها با هم و تشریح آنها در ادامه نیز بر آن اثری دو چندان دارد.

     خلاصه: این داستان روایت گر قتلی می شود که به دست قاتلی ناشناس انجام شده اما در ادامه رویداد هایی سبب می شود که سیر بازی تغییر کند.

      سرگرد حامد جیلانی افسر دایره ی جنایی که از مشاوره ی افراد خبره ای چون ستوان یکم امیر سام فروزش افسر آگاهی و معاون سرگرد، ستوان دوم پریچهر کاویان جرم شناس که البته سرگرد چندان موافق حضور این چنین بانوانی در آگاهی نیست و دکتر داد متخصص تشریح که سابقه ای دیرینه در کشف راز های جنایی دارد؛ سعی در پرده اندازی از این ماجرا دارد اما عاجز از این کار دست به دامان حدسیاتی می شود که قاتل را در پی تحسین وی می گمارد و او و همراهانش را وارد ماجرا هایی دیگر می کند که یکی پس از دیگری سبب روشن شدن سیر حقیقی که قاتل تمام برنامه ریزی های آن را دقیق انجام داده است، می شود! به راستی این قاتل کیست؟

       آنچه نقل شد کلیاتی بود از ماجرا که در سیر بازیگردانی نویسنده با لباس جزئیات وارد صحنه می شود. نویسنده سعی دارد خواننده را در قالب شخصیت های گوناگون هم آغوش تفکراتی کند که گاه آبستن رویداد هایی نادر می شوند.

       سبک این نوشته، شروع چند روایت است باهم  که در ادامه تشریح می شوند و نویسنده در پی توضیح بر می آید. این سبک سبب پارگی هایی در پیوستگی کلی محتوا خواهد شد و گاهی خواننده فراموشش می شود ماجرای اول کدام بوده است اما حجاب معمایی و جذابیت را بیشتر به رخ داستان می کشد.

       تمام مکان ها تصادفی نام برده شده، و نیزاسامی همان طور که می دانید اتفاقی در کنار هم آورده شده اند.

 

 *******************************

(راستی شاید بعضی از صحنه های قتل چندشناک باشن ولی من چون فیلم جنایی زیاد می بینم برام عادیه اگه خیلی خفن شد بهم تذکر بدین ممنونم!)

با تشکر