روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

بیچاره دلم!

خیلی وقت است که دلم دیگر چیزی نمی خواهد!

گاهی اوقات فکر می کنم اگر روزی به این زودی ها بفهمم که دلم خیلی وقت است که مرده چه عکس العملی نشان می دهم! ولی خیلی زود می فهمم که قرار نیست کاری کنم. خیلی وقت است که می دانم دلم مرده و به روی خودم نمی آورم!

چقدر این روزها دیر می گذرد!

نمی دانم یا شاید هم این منم که دیر از این روزها می گذرم! دلم خیلی وقت است که بیچاره یاد گرفته فقط باید به آدم های دور و ورش نگاه کند عین این عروسک های لوکس توی ویترین ها. نمی تواند در آغوش بگیرتشان نکند آرایششان یا نمی دانم لباسشان بهم بریزد یا چه می دانم دیگر نمی تواند تا می تواند بگیرد و بچلاندشان و حسابی رفع دلتنگی کند نکند خدایی نکرده کلاسشان بهم بخورد فقط به برخورد گونه ها باید دل خوش کند!

دلم خیلی وقت است که دیگر بهانه نمی گیرد. بهانه پسرک کوچه بغلی را! خیلی وقت است که پسرک کوچه بغلی را که تازگی ها مهندس مملکت شده و از آن وقتی که خبر قبولی دانشگاهش را 4 سال پیش آوردند تا نوک دماغش را می بیندو به اصطلاح دیگر کلاسش به امسال ما نمی خورد ،می بیند به در و دیوار سینه ام دیوانه وار نمی کوبد! بیچاره دلم.دیگر برگ سبز پسر های کلاس را هم نمی بیند آخر چه خیری از آن عشق چند ساله دید که به این چشمک ها دل خوش کند!

آخ که دلم چقدر تنگ است!

بی خیال های پشت سر هم من هم دیگر دلم را آرام نمی کند! دیشب از درد و تب تا خود صبح به خود پیچیدم! دکتر که به بالینم آمد فقط گفت: درد عصبی است خوب می شود! برایم آرامبخش تجویز کرد! بعد هم گفت غصه نخور ساده بگیر ساده می گذرد! چیزی نیاز نداری!

_چرا یک آرامبخش برای دلم!

_مگر دلت هم درد می کند؟

_دلم شکسته! نه اصلا مرده! برای یک دل مرده چه باید تجویز کرد؟

در سکوت به من خیره شد! و لابد در دلش گفت" جوان های امروز با این همه امکانات و آزادی چقدر زود دل مرده می شوند"  ای کاش می فهمید که من از این امکانات دل زده ام خیلی وقت است که آرزو می کنم اجلم زودتر گریبانم را بگیرد تا کمتر عذاب وجدانم برای این دلم یقه ام را سفت بچسبد و تا خود صبح با من دادگاه تعیین جرم تشکیل ندهد و بگذارد یک لحظه خواب به چشمان خمار شده ام بیاید! تا کمی برای تکه کلام ها و نیش و طعنه های آدم های دنیای فردایم آمادگی پیدا کنم!

کاش کسی پیدا شود که دلم را زنده کند! انگار تازه باورم شده که چقدر دل مرده ام!

قاتل کیست؟ (3)

پست سوم

ضلع شرقی پارک اقاقیا.......7ماه قبل.........4/4/

_خوبه همین طوری ادامه بدین......1.2.3.4 اره حالا یکم درجا...........خوب حالا عکس حرک قبل رو برید........4.3.2.1 خوبه درجا......... و رو به همکارش وحید ادامه داد:

_وحید بیا تو برو بقیه شو . منم برم این آقاهه رو بیدار کنم بیاد با ما صبحانه بخوره.

_بیخیال ایلیا! شاید معتاده به توچه اصلا آخه آدم این وقت صبح اینجا می خوابه(و در حالی که به او نزدیک می شد زیر گوشش گفت) ....ایلیا نکنه ایدز داشته باشه ولش کن.....

_وحید بسه آدمه ها خوب نیست ما اینجا صبحانه بخوریم اون بدبخت گشنه بمونه! مسلمونی ها مثلا.

_بابا اون قضیه مربوط به همسایه اس این که هم سایه نیست.

_وحید بمیری تو خوب؟ بیا هلاک شدن اینا بس که در جا زدن.

_برو بابا آدم نیستی که!!!!! اه تازه داشتم به یه نتایجی برا زدن مخ این دختره می رسیدما(و در همان حال دختری زیبا رو را نشانه رفت)

_وحید مرده شورتو ببرن با این تفکراتت! بیا باقی ورزشو بده!

از او جدا شد. و تقریبا 20 قدم جلو تر روی یک نیمکت خوابیده بود.کمی که جلو تر رفت. صورتش را از نظر گذرانید. انگار روح نداشت. سفید سفید شده بود.

_آقا....آقا....آقا

باخودش فکر کرد:این چقدر خوش خوابه به خدا! و باز صدایش کرد. تقریبا به او رسیده بود. روی نیمکت زیر درخت بید مجنون خوابیده بود. باز هم صدایش کرد.....ولی پاسخی نیامد.لبه های بارانی را برگردانده بود و روی گردنش را  تا زیر گوش هایش پوشانده بود. در خود فرو رفته و مچاله شده بود. پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و یکی از دست هایش را زیر سرش گذاشته بود. و دست دیگرش به موازات  ران پاهایش قرار گرفته بود.

_آقا بیدار شید.... ما می خوایم صبحانه بخوریم شمام بیاد همراه ما!

برای که حرف می زد او که در خوابی سنگین فرو رفته بود.با خود فکر کرد چقدر بی درد است خوش به حالش. در کل اگر از بی روحی صورتش بگذریم خوش قیافه است. دستش را بر روی شانه ی او نهاد.

_آقا............تکانش داد ولی .......



ادامه دارد

قاتل کیست؟ (2)

پست دوم

فصل اول: پوشیدن بارانی در تابستان

_پس این لعنتی کو؟.... ساحره؟! کجایی؟ بانوی من؟ خونه ای؟ بابا کلیدم یافت می نشود ساحره؟ درو واکن!!

همچنان که با نوک پا محکم به در می زدم و ساحره رو صدا می کردم . دنبال کلید یدک تو گوشه کنارای در می گشتم! اون همیشه یکی این طرفا می ذاشت!

_واوووو! بالاخره پیداش کردم! ساحره جان کجایی؟ آقاتون اومده ها! با دست پر اومده از سفر فرنگ اومده ساحره بابا بیا یه استقبالی چیزی!

با خودم فکر کردم تا حالا سابقه نداشته ایم موقعه خونه نباشه همیشه ساعت 8 از خونه می رفت الن ساعت 7:30 صبحه. شاید مورد امرجنس پیش اومده و باز خودخوری و شروع کردم که چی دلم می خواست بیاد استقبالم ؛آخه مرد حسابی مشکل از خودته می خواستی عین آدمیزاد بگی فلان روز خونه ام خب نمی مردی که! می مردی به قول این فرهنگستانی ها شگفتانه(همون surprise) اش نمی کردی؟

دلم عجیب برای این خونه با این راهرو که عین مار چنبر زده دور کریدور اصلی تنگ شده بود. ای کاش ساحره خونه بود! تا محکم بغلش کنم و دلتنگی های این 7 ماه رو  سرش تلافی کنم. هرچی گفتم بیا بریم گفت نه اینجا بیشتر بهم نیازه و فلانه و بهمانه و .....

چمدون و کیف دستی رو کنار آینه قدی توی راهروی فرعی گذاشتم و راه افتادم عین اینا که فراموشی می گیرن می خوان یادشون بیاد اینجا کجاست؟!می خواستم این 8 سال زندگی رو با ساحره از نو ورق بزنم ببینم چرا به اینجا رسیدیم. از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاق خوابمون ایستادم. دستم به دستگیره رفت تا بازش کنم ولی یه حسی مانع شد که از اینجا شرو کنم.

 رو پاشنه چرخیدم و به سمت انتهای راهرو رفتم جایی که اتاق شیرینی زندگیم امید روزهای تنهایی مون یه روزگاری اونجا می خوابید. عزیز دل بابا شیرینم کجایی بابایی! الهی قربون اون حرف زدنت برم. بابا! چرا رفتی و تنهامون گذاشتی؟ شیرین ثمره ی ازدواج ما بود 6 سال پیش بعد از دو سال از ازدواجمون ساحره خبره اومدنش رو بهم داد. چقدر زود گذشت. مثل صاعقه! دخترکم زود اومد و زود ناپدید شد. چه روزای شادی بود در کنار هم! سه نفری! بعد از ازدواجم با ساحره هر دو خانواده طردمون کردن. و ما سه نفر تمام کس و کار هم بودیم ولی اون روز نفرین شده شیرینی زندگیم رو ازم گرفت. بعد از اون زندگیمون خالی بود خشک. ساحره دیگه نتونست مادر شه و من.........

_الان دقیقا یه ربعه دارم خیره به در اتاق شیرین فکر می کنم! در اتاقش رو از همون 2 سال پیش ساحره پلمب کرد. ولی هنوز عطر خوش نفساش از اون اتاق بیرون میاد.

از پله هایی که درست از سمت راست اتاقش به پایین می رفت اومدم پایین رو پله ی وسط دوباره نگاهم به در اتاق خوابمون افتاد درست روبه روم اونور کریدور قرار داشت. نه الان نه! نگاهم دور تا دور چرخید و رو به دو مجسمه ساکن موند.

دو طرف در ورودی استخر که به سالن اصلی راه داشت ایستاده بودن. دخترکی کوزه به دست در حالی که کنار لباس بلند محلیش رو گرفته بود و باد بی رحمانه موهای طلاییش رو به عقب می کشید به پسرک خیره بود. او هم انگار خسته از سر زمین برگشته داس رو با خستگی تمام رو زمین می کشه و موافق باد به سمت دخترک میره. به خاطر اندازه های واقعیشون این حس رو تداعی می کنه که الانه که بهم برسنو جرو بحث های زنو شوهریشان گل کنه یا نه خواهر از شوهر به برادر گله کنه یا هر چیزه دیگه ولی چه عاشقانه هم دیگرو نگاه می کنن. سلیقه اش حرف نداره! ساحره خدای دیزاینه و انتخابه، نمونش انتخاب خودم!!!!!!!!

جلو رفتم خونه از تمیزی برق می زنه حتی یه دونه گردو خاکم نیست. در حالی که دستم به دستگیره در استخره به آشپزخانه مدرنمون نگاه می کنم! انگار همین دیروز بود که ساحره عین نسیم تو آشپزخونه می وزید تا شیشه شیر کودکمون رو آماده کنه و من در حال سرخ کردن سیب زمینی. از یادآوری اون لحظات لبخندی بر لبانم نقش بست و در را گشودم تا به داخل استخر بروم........



ادامه دارد

قاتل کیست؟ (1)

خب سلام یه پست دیگه بزارمو برم به کارام برسم!


این بخش اول یه داستانه جناییه به ام قاتل کیست داشته باشید تا پست بعدی!


***************************

     پست اول

     به نام آن خدای که قلم را خلعت زیبای تعلیم ارزانی داشت!

     مقدمه نویسنده:

     آنچه در ادامه خواهید خواند داستانی است در ژانر پلیسی و معما گونه. این داستان با عنوان « قاتل کیست؟» خارج از یک خط سیر طبیعی حرکت می کند . آشفتگی ذهن راویان داستان، چند روایتی بودن داستان عدم وجود یک دانای کل آشنا با تمام وجوه داستان ،معما گونه بودن داستان را سبب می شوند. فرا فکنی ها و شروع روایت ها با هم و تشریح آنها در ادامه نیز بر آن اثری دو چندان دارد.

     خلاصه: این داستان روایت گر قتلی می شود که به دست قاتلی ناشناس انجام شده اما در ادامه رویداد هایی سبب می شود که سیر بازی تغییر کند.

      سرگرد حامد جیلانی افسر دایره ی جنایی که از مشاوره ی افراد خبره ای چون ستوان یکم امیر سام فروزش افسر آگاهی و معاون سرگرد، ستوان دوم پریچهر کاویان جرم شناس که البته سرگرد چندان موافق حضور این چنین بانوانی در آگاهی نیست و دکتر داد متخصص تشریح که سابقه ای دیرینه در کشف راز های جنایی دارد؛ سعی در پرده اندازی از این ماجرا دارد اما عاجز از این کار دست به دامان حدسیاتی می شود که قاتل را در پی تحسین وی می گمارد و او و همراهانش را وارد ماجرا هایی دیگر می کند که یکی پس از دیگری سبب روشن شدن سیر حقیقی که قاتل تمام برنامه ریزی های آن را دقیق انجام داده است، می شود! به راستی این قاتل کیست؟

       آنچه نقل شد کلیاتی بود از ماجرا که در سیر بازیگردانی نویسنده با لباس جزئیات وارد صحنه می شود. نویسنده سعی دارد خواننده را در قالب شخصیت های گوناگون هم آغوش تفکراتی کند که گاه آبستن رویداد هایی نادر می شوند.

       سبک این نوشته، شروع چند روایت است باهم  که در ادامه تشریح می شوند و نویسنده در پی توضیح بر می آید. این سبک سبب پارگی هایی در پیوستگی کلی محتوا خواهد شد و گاهی خواننده فراموشش می شود ماجرای اول کدام بوده است اما حجاب معمایی و جذابیت را بیشتر به رخ داستان می کشد.

       تمام مکان ها تصادفی نام برده شده، و نیزاسامی همان طور که می دانید اتفاقی در کنار هم آورده شده اند.

 

 *******************************

(راستی شاید بعضی از صحنه های قتل چندشناک باشن ولی من چون فیلم جنایی زیاد می بینم برام عادیه اگه خیلی خفن شد بهم تذکر بدین ممنونم!)

با تشکر

دیباچه

سلام

عجب چیزی این اعتیاد خدا وکیلی وقتی به سرت بزنه محاله ممکنه دست از سرت برداره! از اون بالایی که پنهون نیست از شما چه پنهون(یه لحظه یاد نن جون خدا بیامرزم افتادم همیشه این مدلی حرف می زد خدا بیامرزتش زن خوبی بود!) بنده یه چند وقتی هست که معتادم!

راستش غرض از مزاحمت اومدیم اگه با این شرایط بنده رو به غلامی قبول می کنید ....................... شرمنده یکم خط رو خط رفت! یکساله که از بند ترک اعتیاد به وبلاگ نویسی خارج شدم! آما از اونجا که تنم یکم زیاد می خارید دوباره به سرم زد وبلاگ راه بندازم چه کنم دیگه!!!!!!!!!!!!!!!


این وبلاگم قراره اختصاصش بدم به دست نوشته هام اگه خدا قبول کنه!!!!

گاهی هم که دلم از جایی می گیرهشاید اومدمو درد و دل کردم!

آخه من کلا آدمه سرخوشیم هیچکس بیشتر از 5 دقیقه دمغ بودنمو ندیده سر همینم هیچ کس باورش نمی شه که منم گاهی دلم از جایی پر می شه!!!!!! هـــــــــــــــــــــــی روزگار!