روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

روز های زندگی

گاهی اوقات دلم می خواهد که کسی باشد که بدون آنکه از بهم ریختن کلاسم بترسم سرم را روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم!

صبر کن! بازهم!

سلام!

می گن صبر کن خدا جورش می کنه!

راستی چرا گاهی خدا دور آرزوهایی که خودش به دلت می ندازه یه دایره قرمز می کشه و می گه تا بعد؟!

شاید قسمت اینه ولی خیلی دلگیرم ازت خدایا!


نکنه منو یادت رفته!

نکنه دیگه منو نمی بینی!

خدایا نگفتی دعا کن!

من که هر بار دعا کردم گفتم یا بده یا حکمت ندادنو نشونم بده!


این روزها

دلم خیلی تنگه واسه اون روزای بی خیالی واسه اون روزای بی دغدغه!


جاتون خالی واسه اون روزا که تنها دغدغمون خواب نموندنمون واسه برنامه کودک فردا صبح بود!


دلم خیلی تنگ شده! بعد از مدت ها دلم یه چیزی خواست چیزی که نمی تونم بهش بدم! بیچاره دلم!

قاتل کیست؟ (6)

پست ششم

کلانتری شماره 18---دفتر سرگرد........... 5ساعت بعد

_بنشینید! ایشالا که دسته پرید! ها؟

با قرار گرفتن همه پشت میز فروزش شرو کرد:

_حدس دکتر درست بود:از لندن پرواز داشته. داریوش کیان.سن 35 سال دارای دکترای مهندسی معماری از کمبریج. و مدیر و سهام دار ارشد شرکت معماری قرن (century)

_خب. و دیگه؟

_سعی کردیم هتلش رو پیدا کنیم. اما بعد از بررسی فهمیدیم هیچ هتلی به اسمش رزرو نشده! که با توجه به اینکه نه خودش و نه هیچ یک از اقوام نزدیکش در ایران خونه ندارند یکم مشکوک بود. در مرحله بعد به سراغ منزل دوستان رفتیم که با توجه به تبعیت انگلیسی و محل تولد و اقامتش و اینکه در طول زندگیش حتی به طور تفریحی هم ایران نیومده این قسمت هم منتفی شد. و دیگه این که چون تابعه انگلیس هست برای جلو گیری از ایجاد هرگونه بحث سیاسی با سفارت هماهنگ کردیم که مبادا این قتل رو سیاسی امنیتی کنن.

 از خانواده ی مقتول هم چون حمایت سیاسی رو دارن هیچی بدست نیومد و اصلا همکاری نکردن. البته غیر از برادرش ساموئل کیان. که بیان کرد از مدت یک سال قبل اینترنتی با دختری به نام تینا دوست بوده و مثل اینکه رابطه ی احساسی هم بینشون ایجاد شده!(یه پوزخند کاملا مشخص صورت هر 4 نفرمون رو پوشوند) و روز قبل از پرواز هم با تینا تماس داشته. ساموئل هیچ عکس یا نشونی از تینا نداشت گویا همه چیز در موبایل و تبلتی که مقتول تحت هیچ شرایطی از خودش دورشون نمی کرده قرار داشته. که برای پیدا کردنشون حتی به  امانات فرودگاه هم سر زدیم.

 هیچ کدوم از وسایل مقتول پیدا نشد. طبق فیلم دوربین های امنیتی همه چیز رو با خودش برده و از در فرودگاه سوار بر ماشینی سرقتی که امروز حوالی جاده خروجی شهر پیدا شد می شه. بعد از اون دیگه نه هیچ ردی ازش هست و نه دیگه تو هیچ کدوم از دوربین های کنترل ترافیک ثبت شده. به معنای واقعیه کلمه آب شده. یعنی فقط شانس بیاریم که سفارت به خاطر تشریح غیر قانونی شکایت نکنه!؟

به اینجا که رسید دست هاش رو از روی میز برداشت و روی ران پاهاش قرار داد و به کاویان اشاره کرد که ادامه بده:

_ما که نمی دونستیم طرف کیه! خدا رو هم باید شکر کنن که حداقل جنازه رو پیدا کردیم. یادداشت رو از بچه های جنایی گرفتم، روش نوشته شده بود«منتظر باش»  بدون هیچ رد پرینتی یا اثر انگشت و دیگه اینکه چون کلا ایران نبوده خب خود به خود قضیه سوء سابقه منتفی شد ولی با سرچ اسمش تو اینترنت فهمیدم اونیکه تو ایران سوارش کرده احتمالا یا تیناست یا مربوط به اون.(وقتی با چهره ی پرسشگر همه ما رو به رو شد، ادامه داد:) یه سایت ایرانی یه عکس از اون رو با یه خانوم که از طریق چهره نگاری نمیشه فهمید کیه به خاطر عینک آفتابی درشتش دست تو دست تو میدان آزادی شکار کردن. احتمال میره که رقبای ایرانی واسه بد نام کردنش این کارو کرده باشن که البته پلیس سایبری سایت رو بسته.

من که تا اون موقع فقط شنونده بودم از پشت میز بلند شدم و ایستادم و رو به ستوان ها که با همکاری هم اطلاعات جدید رو روی برد شیشه ای نصب می کردن برگشتم  گفتم:

_از اونجا که قتل کاملا حرفه ای و تمیز بوده و  کاره دیگه ای نمی مونه! اگه جنازرو خواستن با هماهنگی من و دکتر تحویل بدین و اگه من در دسترس نبودم مسئولیتش با ستوان فروزش.

با اتمام حرفم فروزش و کاویان که به سمتم برگشته بودن با هم  گفتن:

_چشم قربان

فروزش ادامه داد:

_قربان شما چی؟ چیزی تو بایگانی قابل توجه بود؟ و یادداشت چه منظوری داشته؟ ممکنه حامل پیغامی مبنی بر قتل دیگری باشه؟

هر سه کاویان، اصلانی و فروزش سوالی نگاهم کردن. در حالی که سرمو به حالت نفی به طرفین تکون دادم:

_نه هیچی. حتی یه مورد که با این قصاوت قلب و یا به این تمییزی باشه. دکتر می گه از پزشکی سر رشته داره. ولی  در رابطه با یادداشت! نمی دونم شاید آره و یا شاید هم نه!

کاویان به ادامه کارش برگشت و در همون حال از فروزش خواست:

_ستوان ممکنه اون عکس رو به من بدید.

با گرفتن عکس لحظه ای به اون خیره شد و بعد نصبش کرد و در همون حال فروزش گفت:

_سرگرد! اگه این خانم دکتر نبود حالا حالا ها اندر خم یک کوچه بودیم ها با اون فرضیه پوشیدن بارانی در تابستان خیلی کمک کرد. بعضی وقتا فکر می کنم نکنه خودش این کارارو می کنه که اینقد دقیق فرضیه می ده.

کاویان برافروخته رو به فروزش گفت:

_ستوان از شما بعیده! دارین رسما تهمت می زنیدا! دکتر خیلی باهوشه همین!

کنار پنجره ایستاده بودم و فقط به مشاجره ی اونها گوش می دادم این اصلانی هم که فقط نقش یک آدم آهنی رو تو این اداره داره فقط تایپ صورت جلسه. خسته از این آشفتگی به سمت اونها بر گشتم و گفتم:

_دیگه کافیه؟!فروزش شما برید راجع به تینا تحقیق کنید.. اصلانی شما هم امروز رو صورت جلسه کن بیار بخونم.مرخصید!

همه با هم احترام کردن و در پی خروج از اتاق لوازمشون رو جمع کردن.

کاویان که به عمد کمی لفتش می داد بعد از خروج اون دو نفر رو به من گفت: منم برم نخودامو خیس کنم دیگه جناب سرگرد! شما هنوز هم با حضور من مخالفید؟

با یه پوزخند که بی اختیار رو صورتم نقش گرفت به سمتش چرخیدم و اسلحه کلت رو به سمت صورت شوک زدش نشونه رفتم و ما شه رو چکوندم........

قاتل کیست؟ (5)

پست پنجم

ساختمان پزشکی قانونی...........اتاق تشریح ...........5/4/ ..........ساعت 10 صبح

_سلام سرگرد عزیز!خبری شده اصولا حالی از ما نمی پرسی؟

_به !به!.دکتر داد. چشممون به جمالتون منور زد. میذاشتین حالا بعدا احضار می کردین. وقت زیاد بود به خدا! در به در دنبال یه نشونه از این بدبختم شما بعد کلی معطلی کنایه بارونمونم می کنی؟!

_چیه؟ توپت پره! کنایه وار حرف می زنی! کارت کجا گره خوره سر من هوار شدی دوباره؟

در حالی که به سمت میز تشریح می رفت و من رو هم دعوت می کرد به حضور بر بالین جسد ادامه دادم:

_نداشیتیما دکتر! بعد 2 ماه از مرخصی اومدی تازه می گی کاره من کجا گیره؟ والا خوبه ها. امروز همه در به در دنبالمن اون یکی در به در دنباله منه گیرم بیاره با کف گیر بزنه تو سرم! این یکی هم خدا رو شکر این مدلیه!؟ حالا اون شاکیه من چرا نیستم ! این شاکیه چرا هستم!؟

_اووو! نگه دار منم سوار شم! ها چیه ؟بازم با خانومت حرفت شده؟ خیلی بی چشم و رویی. از خانومی چی کم داره؟ اصلا تو طلاقش بده خودم عقدش می کنم.

_بگذریم. دیگه رگ غیرتم قلمبه شدا!ادامه بدیم تا فردا کنایه بارمون می کنی. فلک زده چشه؟

در حالی که دست کش های پزشکی رو به دست می کردم ،پارچه رو ی جسد رو کنار زد تا با سوندی که در دست داره در هر مورد که حرف می زنه محل رو هم به من نشون بده. به همون حالت که از پارک آورده بودنش تو خودش مچاله شده بود. گفت:

_دیگه کارش از گوش و چشم گذشته. قاتل یا بیمار روانیه یا خیلی با این بیچاره سر جنگ داشته؟

من که گیج شده بودم پرسیدم:یعنی چی؟ اصلا چرا این جوریه هنوز خوب صافش می کردین!؟

دست به کمر وایساد و با قیافه ای حق به جانب گفت: وا! خنگ شدی سرگرد جان یا من اینطور فکر می کنم؟........چپ چپ نگاش کردمو با همون حالت خودش گفتم:

_دکتر 2 دقیقه دیگه اینجا وایسم حکم تعدیل و طلاق و سرپرستی دخترمو برگه عدم سلامت روانیو با هم امضا می کنی ها! برو سراصل مطلب؟!

روی جسد خم شد و ماسک رو به صورت زد و با اشاره به محل نگاهداری ماسک ها منو هم وادار به زدن ماسک کرد. و بعد با توضیح و اشاره به جسدشروع کرد:

_سن:حدودا 30 تا 37 ساله پیداست ورزشکار بوده. اعتیاد نداشته حتی به سیگار. یه قطره خون هم تو رگاش نیست. سیاهرگ گردن رو زدن و با یه چیزی تو مایه های تلمبه یا مکش خون رو بیرون کشیدن. بدون شک یا خودش از پزشکی سر  در می یاورده یا همکار پزشک داشته! این قتل کار یه آدمه عادی نیست.(با گفتن این حرف نگاهمو از گردن بریده شده ی مقتول به صورت دکتر دوختم. اون که متوجه تعجبم شده بود افزود:) آخه سرش بدون شکست مهره ی گردنی و درست از روی غضروف بین مهره ای مهره های 4و3 بریده شده. زمان مرگ هم با توجه به گرمای دیشب و بارونی تنش دقیق نمی توم بگم ولی..........

 به فکر فرو رفت و ادامه ی حرفش رو خورد در حالی که قیافه ای سوالی پیدا کرده بود گفت:

_عجیبه! آدم تو گرمای تابستون بارونی می پوشه!؟ بگذریم(هنوز فکری بود و ابروهاش در هم گره خورده) موقع کالبد شکافی یه یاد داشت از تو معدش بیرون کشیدم. دادم بچه های دایره جنایی واسه انگشت نگاری و در آوردن شماره پیرینت و اینا آخه تایپی بود. کلاسه آثار انگشتان دستش رو هم گرفتم و همراه یاد داشت دادم فروزش. در مورد سوال دومتون هم بدن مقتول وقتی روی نیمکت جاگیرش کردن هنوز گرم بوده یعنی حداکثر 4 یا 5 ساعت از مرگش می گذشته بعد از اونم چون ماهیچه هاش خشک شدن نمی شد صافش کرد فعلا همین در ضمن هنوز کالبد شکافی بدنش رو کامل انجام ندادم فعلا شستو شوی معده رو انجام دادیم تا سپندیار بیاد جسدو مرتب کنه اونوقت اطلاعات بعدی رو براتون می فرستم!

_ممنون دکتر. حق باشماست فکر منم مشغول شد. بارونی؟! شاید تو بهار ربوده شده! کاویان مشغول این قسمته!؟

با صرافت تو چشمام زل زد و گفت:اما من با نظرتون مخالفم؟!

_چه طور؟

_دقت نکردینا؟! مقتولتون کاملا ترگل ورگله؟! ریش تراشیده که از بلندی موهای ریش می تونم حدس بزنم شاید بین 24 تا 48 ساعت از مرگش گذشته. موهای ژل زده. عطر و ادکلن انگلیسی اصل لباساشم که همه مارک دار. طرف یا خرپوله و کلا تریپ خفن می گرده یا اینکه قرار عشقولانه داشته؟!

_خب اینا به بارونی چه ربطی داره؟

_نخیر انگاری امروز کلا تعطیلیا؟! اوف! بهتره آب و هوای یکی دو روز اخیر ایران رو چک کنی و یا نه ورای مرز های ایران پرواز های داخلی و خارجی با مبدا بارونی رو چک کنید شاید معمای  پوشیدن بارانی در تابستان حل شه! و هویتش درآد.

_می گم دکتر ! یه وقت چشت پی مقام من نره ها! دیر بجنبم دیپورتم می کنن سرباز خونه! دسمریزاد! رومونو سفید کردی !

درحالی که خم شده بود و احترام می ذاشت افزود:دست پرورده ایم. سرگرد! خجالت نده!

بعد از کمی گپ و گفت دوستانه با دکتر و رد و بدل کردن اطلاعات و همفکری از ساختمان خارج و به سمت دفترم به راه افتادم تا با فروزش و کاویان در این باره صحبت کنم و از یافته های اونها هم آگاه شم.

_فروزش. شما با اصلانی دنبال فرضیه پوشیدن بارانی در تابستان دکتر برید.تا 5 ساعت دیگه اگه هویتش رو به هر صورتی در نیاوردی و بدون دلیل محکمه پسند برگشتی به ازای هر 1 ساعت تاخیر 48 ساعت بازداشت می خوری! مفهومه؟

_بله قربان!

_کاویان! شما هم برید ببینید با کلاسه چیزی در می یارید سوء سابقه ای چیزی. در ضمن از دایره ی جنایی هم یادداشت مذکور رو بگیرید.

_اطاعت قربان

_ و من هم می رم ادامه پرونده های بایگانی رو چک کنم. خیلی خیلی تاکید می کنم تا قبل از روشن شدن پرونده چیزی به مطبوعات درز نکنه مفهومه؟

همه باهم برخواستند احترام کردند:

_بله قربان

قاتل کیست؟ (4)

پست چهارم

کلانتری شماره 18---اتاق بازجویی...........ساعت 10:30 صبح...........3ساعت بعد

_خب شرو کن.ازنو بدون کم و کاست.

چند لحظه ی پیش با دوست همراهش صحبت کردم و حالا به سراغ او آمده ام.رنگش پریده ، گنگ و ناراحت است و احتمالا کمی هم نگران. لباس ورزشی سورمه ای رنگی به تن دارد. با کفش هایی با مارک آدیداس!سرو وضعش که مطلوب است. موهایش هم کوتاه است و نا مرتب احتمالا بیش از هزار بار دست هایش را در آنها فرو برده . سکوت بینمان طولانی شد. نیشخندی بر لبم آمد، همانطور که حدس زدم باز هم دستانش را در موهایش فرو کرد. لب هایش را تر کرد و با لکنتی که ناشی از وحشتش بود آغاز کرد:

_این بار چندمه که دارم می گم.

دست هایش را از مو هایش خارج کرد و در حالی که آرنج هایش را لبه ی میز می گذارد، دستانش را روی صورتش نگاه داشت. می شد صدای خس خس نفس هایش را شنید سکوت وهم آوری بود. مخصوصا برای او که تا به حال پایش به اینجا باز نشده.

دانشجوست ! روانشناسی.اصالتا اینجایی نیست این را به راحتی از روی ته لهجه ی آذری اش می شد فهمید.اینبار دستانش را با حرصی که ناشی از بازگویی چندباره ی ما وقع بود روی صورتش با فشار بالا و پایین کرد و در آخر یکی از آنها را روی رانش نهاد و دیگری را ابتدا تکیه گاه پیشانی کرد و سپس پشت آنرا روی دهانش قرار داد و ادامه داد:

_من و وحیدمنتظری،(منتظر عکس العمل من در چهره ام خیره شد و در کسری از ثانیه ادامه داد)دوستم! هم دانشگاهی هم هستیم و البته هم خوابگاهی، صبحها برای ورزش به پارک میایم به درخواست مدیر پارک سالمندا رو هم ورزش می دیم. الان 2 سالی می شه. بعد صبحانه همگانی رو که باهم آماده می کنیم می خوریم. و بعد منو وحید میریم خوابگاه دوش می گیریم و بعد راهی دانشگاه یا محیط کار می شیم. امروز هم کلاس داشتم ،که پرید! سرش را به نشانه تأسف تکان داد.

_ولی الان که تابستونه؟!

با دستی که روی دهانش نگاه داشته بود چشم چپش را مالید و دستش را تکیه گاه پیشانه کردو در جوابم در حالی که به مورچه ای که روی میز حرکت می کرد خیره بود گفت:

_ترم تابستونه برداشتیم. منو وحید زیاد وضع مالی خوبی نداریم. برا همین هم درس می خونیم و هم کار می کنیم. سر همین تو سال تعداد واحدامونو کم ور می داریم و تو تابستون مجبوریم جبران کنیم.

به پشتیه صندلی تکیه دادم و دسهایم را در موهایم فرو کردم و سپس انگشتانم را در هم قفل کردم و روی میز گذاشتم و بعد چند لحظه سکوت با چهره ای حاکی از احساس همدردی گفتم:

_بسیار خوب! کافیه! از امروز صبح بگو؟!

_مثل همیشه شرو شد. داشتیم ورزش می دادیم. که من متوجه اون مرد روی نیمکت شدم.(کمی مکث کرد. فکر کردم برایش راحت نیست که حرف بزند با اشاره به سرباز کناری از او خواستم لیوانی آب به او بدهد. بعد از نوشیدن ادامه داد:) می خواستم خیره سرم صداش کنم تا با ما هم سفره شه ولی انگاری .........(سرش رو به طرفین تکون داد.) و ادامه داد هر چی صداش کردم جواب نداد. اون موقع گفتم :خوش به حالش چه خوش خوابه! تکونش دادم ولی یهو سرش عینه توپ افتادو رو زمین قل خورد.

به اینجا که رسید پتوی سبز سربازخونه رو به خودش بیشتر پیچید و سرش رو داخلش فرو برد. و بعد لرزش شونه هاش خبر از گریه ی او میداد. با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت:

_با افتادن سرش فریاد زدم، همه به سمت ما اومدن چند نفری از حال رفتن و فکر کنم وحید بود که به شما خبر داد.

هنوز شوکه بود. لحظه ای سکوت کردم و برای رفع جو حاکم و پایان دادن به باز جویی آخرین سوالی رو که مطمئنم از صبح به 100 نفر جواب داده پرسیدم:

_صبح توی پارک آدم مشکوکی ندیدین. کسی که کمی دورتر ایستاده باشه یا مثلا مراقب جسد باشه؟

_پارک اون موقع خیلی خلوته. همه هم آشنان یا حداقل مشکوک نیستن.

و بعد برای تأیید حرفاش سرش رو به علامت منفی به طرفین تکون داد و این یعنی پایان بازجویی!

دست های قلاب کردمو از روی میز برداشتمو آروم بلند شدم. توی اتاق 3.5 متری برای بار هزارم در طول خدمتم طول و عرضش رو طی کردم. واو!که تازه می فهمم چقدر از این اتاق متنفرم. از این اتاق با دیوار های خاکستری تیره و اون شیشه با دید یه طرفه.

به سمت میزی که ایلیای رستمی پشتش نشسته بود برگشتم.

_ممنون از همکاریتون! یکی از همکاران ما شما رو تا محل اقامتتون همراهی می کنه. اگه چیزی به یاد آوردین سریع به همکارانم اطلاع بدین و در ضمن تا اطلاع ثانوی حق خروج از شهر رو ندارید و باید در دسترس باشید.  هم شما و هم دوستتون.

با اشاره به سرباز به کمکش رفت و آروم از اتاق خارجش کرد.بعد از کمی تأمل از اتاق بیرون و به سمت دفترم رفتم.

در حین وارد شدن، سرباز اسدی، جوان 18 یا 19 ساله رو خواستم. وارد شد، احترام کرد.در حین در آوردن کت تابستانه ام و قرار دادن اون پشت صندلیم به او گفتم:

_ستوان فروزش و ستوان کاویان رو احضار کن.

_چشم قربان

احترام کرد و بیرون رفت. دست هامو تو موهام فرو کردم و آرنج هامو رو میز گذاشتم و به فکر فرو رفتم. و با صدای در بو دکه به خود باز آمدم!

ستوان ها در دفترم حاضر شدند. احترام کردندو به سمت میز کنفرانس رفتند. من نیز به تبعیت از آنها به همان سمت رفته و نزدیک ترین صندلی را بیرون کشیدم و نشستم. با قرار گرفتنم پشت میز کاویان و فروزش نشستند و کاویان شروع کرد.

_قربان! ما هنوز هویت مقتول رو نمی دونیم. هیچ مدرک شناسایی پیدا نشده. با دکتر هم هماهنگ کردیم قول دادن تا فردا گزارش کالبد شکافی رو آماده کنن. در واقع در حال حاضر اونچه می دونیم اینه که قاتل یا قاتلین انگیزه ای ورای سوء قصد یا دزدی داشتن!

متعجب پرسیدم:چطور؟

فروزش ادامه داد: تمام خون مقتول از بدنش بیرون کشیده شده سیاهرگ گردنش رو زدن و تمام خونش رو به احتمال قوی از اونجا خارج کردن.

_خب؟! آه........پس برید دنبال هویتش برای قدم اول. از مفقودین چند روز اخیر نه 1 سال اخیر شرو کنید.

هر دو بلند شدندو احترام کردند. کاویان در حالی که چادرش رو روی سر مرتب می کرد رفت. رو به فروزش که در حال خروج بود گفتم: فروزش شما با من بیا! اتاق 12 متری با میز چوبی در گوشه سمت راست و درست مقابل در و یک پرچم بزرگ ایران و یکی هم آرم مقدس نیروی انتظامی و یک میز کنفرانس در سمت دیگر که از خارج دیدی روش نبود با برد شیشه ای روی دیوار رو از نظر گذروندم. به همین زودی این اتاق پر از رفت و آمد میشه. در رو بستم و همراه فروزش به بایگانی رفتم.